چگونه ؟

 

چگونه می توانم دوستت نداشته باشم در حالیکه دوست داشتن را با تو 

 آموختم!

کاش حرف هایم را بشنوی تا آن را برای غریبه ها نگویم!

خواهم خواند

خواهم خواند ترا برای آخرین بار،

 

خواهم گفت ترا (( بیا ... )).

 

خواهم دوخت چشم هایم را برای آخرین بار به راه نیامده ات،

 

خواهم گریست برایت برای آخرین بار،

 

برای آخرین بار...

 

و اگر باز نیایی،

 

برای اولین و آخرین بار،

 

خواهم مرد!

 

اما ...

 

بعد از مرگم حتی اگر بیایی،

 

باز به جای من، خاطره ها زنده اند،

 

ببوس خاطره ها را،

 

اما ...

 

خاطره ها کجا و من کجا؟!

 

آیا خاطره ها هم چون من،  برایت عاشقانه اند؟!

 

آیا خاطره ها هم چون من، برایت می میرند؟!

 

اصلاً مگر خاطره ها هم میرند؟...

من و تو

من و تو

منم آن مست و دیوانه که هر دم میکند یادت

 

تویی آن روشنی،پاکی،که می بگریزی از یادم

 

من آن شوریده شیدایی که می بوسد لب لعلت

 

تو آن زیبا دل و مه رو که خود را رانی از یادم

 

من هر شب می کنم گریه به یاد چشم زیبایت

 

تو هر دم میکنی خنده که تو دیگرنبینی دیدگانم

 

من آن دلداده ی رسوا،که هر دم می زند فریاد عشقت

 

تو آن دلبر که با خاموشی سردت،ندادی جز جوابم

 

من آن تنها،که در این دل پرخون ندارد جز تو و مهرت

 

تو آن زیبای رخ پنهان،نبینم من ترا حتی به خوابم

 

من آن همواره مستم،که سیرابم نکردی هرگز از عشقت

 

تو آن هشیار و آگه،که دانی چون کنی مستم

 

من آن عاشق،ندارم در زندگانی آرزویی جز وصالت

 

تو آن معشوق بی همتا،ندانم هجر تو تا کی بماند در کنارم