خدا

خدا خواست که زندگی را بیافریند...

 

زمین را ساخت،خورشید را آفرید،ماه را،ستاره ها را،همه آسمان ها را...

 

ولی همچنان همه جا ساکت و بی صدا بود،زندگی جاری نبود!

 

همه حیوانات و گیاهان خلق شدند.

 

زندگی معنی نشد!

 

خدا انسان را آفرید...

 

اما هنوز...

 

هنوز یک چیز ناقص بود!

 

عشق!

 

عشق بود آن کمبود...

 

خدا عشق را هم آفرید،

 

باز زندگی ناقص بود!عشق معنی نشد...

 

خدا اشک را آفرید . . .

با امیدی روشن

با امیدی روشن و سرخ تو را در دلم نهادم،

 

نهادم و نهاندم برای همیشه!

 

ولی تو دلم را شکستی و خود را از آن رهاندی...

 

دل کوچک من اندازه بزرگی تو نبود؟!

تنها

تنها،غمگین،نشسته با ماه،در خلوت ساکت شبانگاه...

اشکی بر رخم دوید،ناگاه روی تو شکفت در سرشکم.

دیدم که هنوز عاشقم!